برگذشت و پرده دیگر بدید


گشت پیدا درد چشم او پدید

پردهٔ بس بی نهایت بی حجاب


پردهٔ کانرا نباشد خود حساب

بود خرگاهی ز نور آن را طناب


از طناب او جهان پر آفتاب

خرگه نوری که پرنور آمدست


لیک گه نزدیک و گه دور آمدست

هر دم از نورش نظر بگداختی


بار دیگر نور هم بر ساختی

نور آن پرده عجب چون روح بود


نه کسی هرگز ز کس آن را شنود

کرد زان نور معظم نورها


داده جلوه زان میان طنبورها

جملگی در روشنی او شده


کام نور از کام کامش بستده

کرد از استاد اودیگر سوال


گفت ای استاد دیگر گوی حال

راز این نور دگر تو باز گوی


با من مسکین دگر این راز گوی

گفت استادش که این خرمن گه است


روشنی راه را این در رهست

روشنی پرده زین نور آمدست


گر نداند عقل معذور آمدست

بگذر از این نور و بگذار و برو


نور او بر او تو بسپار و برو

نور نور از نور این آمد پدید


از گمان اینجا یقین آمد پدید

برگذشت و شد بسوی پرده باز


تا چه بیند بار دیگر پرده باز

میگذشت و راه را در مینوشت


هرچه پیش آمد از آنجا میگذشت

راز پرده مرو را حاصل نشد


رنج برد او و در آن واصل نشد

میگذشت او تا بپیری در رسید


روی آن مرد دگر در راه دید

دید پیری روی او مانند نور


دختری در پیش و گشته با حضور

بود پیری صاحب رأی و خرد


بر همه دانا و واقف از خرد

آنچه او را از کتب حاصل شده


بر کمال عشق او واصل شده

سالها در خواندن او بیقرار


با همه در کار لیکن بردبار

سالها دانست اسرار مرا


خوش همی خندید پیر نیک را

رفت پیش پیر پس کردش سلام


تا که پیرش کرد آنجا احترام

پیش پیر آمد بلب خاموش شد


در صفای پیر او مدهوش شد

پیر گفتش این رموز و راز ما


کرده آهنگ یقین از جابجا

از چه مدهوش آمدی نزدیک من


پیش آی اکنون تو در ره یک ز من

پخته باش و اندرین پرده مترس


گرچه هستی راه گم کرده مترس

پرده رازست و استادان زمن


کرده هر یک بر صفت بشنو ز من

گرچه ترسان گشتهٔ زین پرده تو


زود باشد تا شوی گم کرده تو

خود مکن گم لیک پرده گم بکن


هرچه بینی بشنو از من این سخن

میگذر میبین و میرو پیشتر


زانکه این راهیست بیش از بیشتر

بنگر و بگذر بپرس از اوستاد


کاین همه اسرار ما را او نهاد

چون ترا استاد زین آگه کند


هر چه بینی با تو آن همره کند

گفت ای پیر نکو رأی لطیف


باز ده ما را جوابی تو ظریف

من ندانستم درین ره این چنین


کز کجا گردد ترا این سر یقین

این چه دفتر باشد و این از چه چیز


هست رمز این رموزت ای عزیز

رمز حال خود بگو با ما تو باز


تا ببینم رمز تو بازاز نیاز

گفت ای پرسنده حال من بدان


بگذر و بگذار ما را زین جهان

راز من هرگز کجا داند کسی


راز من استاد داند بی شکی

گر تو خواهی مرد راز و راز دان


رو ز استاد این حقیقت باز دان